درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

اینروزهای فرشته 16 ماهه ....

اول از همه حسابی خوشحالیم چون فرشته کوچولومون دیروز ١٦ ماهش کامل شد و وارد ١٧ ماهگی شد . حالا اینکه چرا من بی صبرانه منتظر کامل شدن ١٨ ماهگیشم برام جای سوال داره ؟ اینروزا دخترم حسابی خانوم شده و خوردنی شیرین زبونی میکنه هر روز با یه کار جدید و یه کلمه جدید ما رو ذوق زده میکنه مثلاً علاوه بر کلمه هایی که قبلاً گفته کلمه دایی رو میگه ما کلی کیف میکنیم دیروز آب میخواست به جاش براش آبمیوه ریختم یک کم خورد قیافه اش و کج و کوله کرد گفت آب به نیست   دیشب کنترل و آورده میده به عموش میگه دک تو یعنی برنامه دکتر کپی بهش میگم خرست و بیار دمش و بکش آهنگ بزنه از بین عروسکاش برش میداره و همه مراحلو انجام میده آهنگ مو...
30 دی 1391

زیر چتر حمایت پدر ...

بعد از یه جنجال مجازی برمیگردیم به روزهای عادی خودمون ،‌روزهای پر از تلاش و کار . دوستای خوب وبلاگیمون خیلی ما رو شرمنده کردن و با نظرای دلگرم کننده شون بهم یادآوری کردن که دنیا پر از قشنگیه و فقط اتفاقات منفی نداره . دختر گلم این روزا وبلاگت یه رنگ و بوی دیگه گرفته . با این حال که دوست نداشتم به توصیه دوستان موضوع دو پست قبلی رو ادامه بدم اما هر چی با خودم کلنجار رفتم دیدم دلم راضی نمیشه جملات یک پدر رو که از عشق و علاقه بی حد و حصرش سر چشمه میگیره ، برای همیشه تبدیل به یه پست یادگاری نکنم . میدونم با خوندنش حس خوبی بهت دست میده انگار یه کوه پشتته که هست . از خدا میخوام همیشه سلامت باشه و ما هم زیر چتر حمایتش باشیم . پای ...
28 دی 1391

پای میز مذاکره .... ادامه پست باز هم ناعادلانه :)

باز هم ناعادلانه ..... | آدمیرال 1:08 25 دی 1391   با سلام حقیقتا قصد این رو نداشتم که دیگه به این وبلاگ سر بزنم منتهی بنا به سفارش یکی از دوستانم پیرو پاسخی که به کامنتم داده شده و همچنین واکنشهایی که از طرف دوستان متقابلا بهمراه داشته لازم دونستم جهت روشن شدن افکار عمومی چندین مطلب رو خدمت عزیزان عرض کنم امید آنکه صاحب وبلاگ این شهامت و جسارت رو داشته باشد که مطلب را تایید کند... در ابتدا تبریک میگم از توانایی بالایی در نوشتن برخوردار هستید و آداب بازی با کلمات رو بخوبی فراگرفته اید... کامنتی رو که گذاشتم صرفا من باب وظیفه ای دینی بود که خدای متعال بر عهد همه ما قرار داده تا به این طریق واسطه خیری برا...
25 دی 1391

باز هم ناعادلانه .....

صبح اول وقت با کلی سر درد و استرس و فکر مشغول که دلیلش و تو پست بعدی برات توضیح میدم اومدم سرکار گفتم به وبلاگت یه سر بزنم . بین نظرات تایید نشده یکی نظرمو جلب کرد برات میذارم خوندن نظر شخص ناشناس و پاسخ من خالی از لطف نیست . به هر حال اینم یه جورشه : | آدمیرال 21:49 23 دی 1391   سلام ... بعد از دیدن وبلاگتان واقعا تاسف خوردم نگرانی از این که ما کجاییم و با این شتاب به کجا میرویم؟ تاسف از این که ساخت و طراحی وبلاگ را دست مایه ای قرار داده ایم برای عرض وجود و معرفی خود حقیقیمان (!) به دیگران ... فراموش نکنیم اگر صاحب نعمت بزرگ فرزند هستیم بدعای آن صاحب زمانی است که ما را میبیند و از غم م...
24 دی 1391

از طرف عمه الناز جون ...

عمه درینا ، بدون اغراق ، یه دختر گل و دوست داشتنی ، زیبا و مهربونه که برای من مثل یه خواهر میمونه پس میشه هم عمه هم خاله . همیشه و همه جا کنارمون بوده و کمکمون کرده و من امیدوارم بتونم همه اینا رو براش جبران کنم که خیلی خوش قلبه . دیشب وقتی  رفتیم دنبال درینا تا بیایم خونه بی تابی می کرد بهش گفتم عمه میخواد بیاد خونمون دیگه همش میگفت عمه عمه ( البته با فتحه )و خوشحال بود . حالا امروز عمه برای برادرزاده یه نظر گذاشته دیدم حیفه نیاد جزء پستای اصلی آخه به تکمیل کردن خاطراتش کمک میکنه :‌     به به چقدر دیشب از دست این دختر خوشگله خندیدیم درینا خانم رفته بود سره یخچال شیشه خودشو ...
19 دی 1391

یادگاری یه دوست ....

 مامان باران دوست داشتنی ، دوست عزیز مجازی من ، که اولین بار وقتی یه متن ازش خوندم و اشکم در اومد ، کنجکاو شدم وبلاگشو بخونم و حالا یکی از طرفدارای پر و پا قرص نوشته هاشم ، لطف کرده متن زیر و تو قسمت نظرات گذاشته بود ، اینجا میذارم که یادگاری بمونه برامون . بايد دختر باشي تا بداني پدر لطيف‌ترين موجود عالم است... بايد دختر باشي تا ته دل‌ات قرص باشد که هيچ‌وقت جاي دست پدر روي صورت‌ات نخواهد افتاد مگر به نوازش! بايد پدر باشي تا بداني دختر عزيزترين موجود عالم است... تا پدر نباشي نمي‌تواني درک کني دختر داشتن افتخار پدر است!!! بايد دختر ِ پدر باشي تا احساس غرور کني... بايد پدر-دختر باشيد تا بدانيد ...
18 دی 1391

اینبار .... پدرانه

بابا بابا بابا ، واژه ای که بی انصافانه کمرنگ شده ، نه اینکه فکر کنید خود خودشه که خدایی نکرده کمرنگ شده ، لغتشه که کمتر تو نوشته های من می آد . منه مثلاً قهرمان قصه و فرشته کوچولو شخصیت اصلی داستان ، همه ی  این سناریو نیستیم ، تو این نمایشنامه ، ما یه ستون داریم که اون وسط_، وسط_ قلبه ، وسط_ خونه ، وسط_ زندگی ، یه سر پناه داریم که بعد از خدا امیدمون به اونه ، حالا این ماکارونی که ظهر برای ناهار خوردم ،که حاصل تلاش 2 ساعت و نیمه دیشب بابایی بود باعث شد که به فکر یه پست اختصاصی بدون مناسبت بیفتم ، اینکه شبا دست و پای فرشته کوچولو رو می بوسه ، اینکه مدت زیادیه که داره سعی میکنه تو نگهداری فرشته کوچولو بیشتر کمک کنه،  اینک...
17 دی 1391

داستان فرشته کوچولو

  اگر مادر باشی ، اگر یه مادر کارمند باشی ، اگر یه مادر کارمند عاشق باشی وقتی دو روز تعطیلی میشه تازه می فهمی دنیا دست کیه . تازه میفهمی اون فرشته ای که هر روز با یادش صبحت و شب می کنی و به امیدش شبت و صبح روز به روز داره بزرگتر میشه و تو بازم عقبی .....   وقتی فرشته کوچولو از لحظه ای که چشماشو برای شروع یه روز دیگه باز میکنه هر لحظه و ثانیه اش کاری می کنه که منه مادر بالغ با چند ثانیه تاخیر منظورش و می فهمم تازه به خودم میام و ذهنم درگیر قدرت خدایی میشه که خلقش کرده . انگار دارم رو ابرا قدم می زنم ، دخترم از خواب بیدار میشه خوشحال و خندون این خصوصیتیه که مثل بقیه خصایصش از پدر به ارث برده ، حموم می برشم اصرار داره شیشه شیرش...
16 دی 1391

11 سال پر از عشق و خاطره

قصه از کجا شروع شد             از گل و باغ و جوونه از صدای مهربونو                        یه سلام عاشقونه دختر گل و نازنینم امروز میشه ١١ سال ، ١١ سال پر از خاطره تلخ و شیرین ، دور و نزدیک . خدا بهمون خیلی کمک کرده . می دونم خیلی دوستمون داشته. نگاه کردن به گذشته لذت بخشه و چشم دوختن به آینده تا یه حدی دلهره آور ، توکلم به خداس فقط نمی دونم الان کجای کارم و چه قدر با خدا فاصله دارم  . امیدوارم این عکس سه نفریمون سالهای سال پا برجا بمون...
11 دی 1391